در مواجهه با مسئله دو رویکرد وجود دارد: یا صورت مسئله را میدانیم، یا نه. اما اگر کمی واقعبین باشیم، حالت نخست همواره با درصد قابلتوجهی از عدماطمینان همراه است و نمیتوانیم مطمئن باشیم درکمان از صورت مسئله با واقعیت تطابق دارد یا نه. مشکل جایی بروز میکند که بهعنوان مشاور با پیشفرض آگاهی کامل از صورتمسئله درصدد ارائه راهحلی برای آن برمیآئیم و نتیجه چیزی به جز تجویزهای بیفایده، توخالی یا حتی مضر نیست. واقعیت این است که در مواجهه با مسائل اجتماعی، باید پیشفرضمان از فهم صورتمسئله را کنار بگذاریم، ابعاد مختلف موضوع را واکاوی کنیم، با نگاهی خارج از چارچوب متداول و متعارف به آن بنگریم و تلاش کنیم در قدم اول صورت مسئله را به درستی تعریف کنیم. این کار در حرفه پزشکی بدیهی و جاافتاده است. با احساس درد و ناخوشی به پزشک مراجعه میکنیم و او با پرسیدن مجموعهای از سئوالات و گرفتن شرح حال، یا ارجاع برای آزمایشها و عکسبرداریهای رایج بهدنبال شناسایی صورت مسئله میرود. مشاوران مدیریت هم پزشکان سازمانها و سیستمهای اجتماعی-اقتصادی هستند، اما متاسفانه چنین سنتی کمتر میان مشاوران رایج است. بهعنوان مشاور باید اجازه دهیم مسائل سازمان در یک فرایند تدریجی و بطئی شفاف شوند، چیزی که میشود آن را (با تأسی به مینتزبرگ) خصیصۀ پدیدارشوندگی نامید: صورتمسئلهها باید پدیدار شوند و پدیدارشوندگی نیازمند تجربه زیسته است.