یکی از پرتکرارترین سئوالاتی که به طور معمول در معرض آن قرار میگیرم، پرسش درباره مدل مناسب برای حل مسئله سازمان است. این پرسش به خودیِ خود پرسش خوبیست، به ویژه اگر قرار باشد صورتمسئله سازمان را حل کنیم و در مرحلهای قرار گرفته باشیم که انتخاب الگو و مدل مدیریتی را میطلبد. اما پاسخ به این پرسش قدری دشوار است؛ دشواری نه از منظر معرفی الگوهای مناسب، بلکه از منظر مفهوم مدل مدیریتی. آیا واقعاً میتوان مدل مدیریتی مناسبی را یافت؟ چنین مدلی چه مختصاتی دارد؟
بهطور کلی کارکرد اصلی مدلهای مدیریتی کمک به تفکر نظاممند نسبت به صورت مسئلههای پیرامونیست. به عبارت دیگر، فارغ از اینکه چه مدلی را بهکار میگیرید، این اهمیت دارد که بتوانید صورت مسئله سازمان را به درستی بفهمید و سپس مواجهه نظاممندی با آن صورت مسئله داشته باشید. تفکر پراکنده، تکبعدی و یکجانبه میتواند مانعی جدی بر سر مسیر حل مسئله باشد و متاسفانه کم نیستند تعداد مسائلی که به دلیل تفکر خطی و یکسویه، حل نشده باقی ماندهاند و قدرت و قابلیت سازمان و سیستم را کاهش دادهاند. به همین دلیل ما از مدلهای مدیریتی کمک میگیریم تا به اتکا به دانش انباشتی در پسِ مدل و تجربه حاصل از بهکارگیری چندین و چندباره مدل، بتوانیم جنبهها و زوایای متعددی از پدیده و مسئله را ببینیم. بنابراین، هنگامیکه با یک مدل و الگوی مدیریتی مواجه میشویم، فارغ از نام و پیشینه مدل به دنبال پاسخ به چنین پرسشهایی باشیم:
آیا این مدل و ترکیببندی آن کمکی به فهم جنبهها و زوایای پیدا و پنهان مسئله میکند؟
چگونه میتوانم خروجی حاصل از این مدل را با سایر دانستههایم از مسئله ترکیب کنم؟
این مدل چگونه من را در پیشبرد فرضیاتم نسبت به مسئله و راهحلهای احتمالی آن جلو میبرد؟
و البته این نکته یادمان باشد که مدلها فرع بر موضوع هستند و اصالت با حل مسئله است. بنابراین تعصبات بیجا و نگاه جانبدارانه به مدلهای مدیریتی میتوانند سبب جایگزینی فرع با اصل شود.