زندگی چیزی شبیه به همین تصویر نشانگر این یادداشت است؛ بازی تنیس روی بال هواپیمای ملخی! ناگزیر هم باید تعادل خودت را روی بال هواپیما حفظ کنی و هم با غلبه بر هزار و یک متغیر فیزیکی، از توپی که به سمتت میآید استفاده کنی. این واقعیتِ شماره یک است؛ واقعیتِ شماره دو این است که خود هواپیمای ملخی هم با هزار جور تکان و لرزه، هر لحظه در مختصات جدیدی از فضای پیرامونی قرار میگیرد و موقعیتش را تغییر میدهد. در نتیجه ممکن است از ضربه اول تا ضربه دهم، صدها کیلومتر جابهجا شده باشی و زمین بازی به جای آسمان ابری و هوای معتدل یک شهر اروپایی، به کل عوض شده باشد و زیر آفتاب صحرای افریقا ضربه دهم را به توپ بزنی. این یعنی، هم زمین بازی در حال تغییر است و هم خود بازی؛ و در نتیجه بازی در زمینی مملو از عدم قطعیت ها به پیش میرود.
حالا تصور کنید برای بازی در چنین زمینی فرا خوانده شدهاید، اما نمیتوانید (یا نمیخواهید) عدمقطعیتها را بپذیرید؛ به دنبال زمینی ثابت و مستحکم هستید تا پاهایتان را حایل کنید و به توپ ضربه بزنید و ابداً درباره فشار هوا و سرعت باد و تکانهای هواپیما هم ایدهای ندارید. خروجی از همین چند توصیف کوتاه مشخص است: بازیِ باخته، یا بهتر است بگویم حسِ باختنِ زندگی. این مدل زندگی بسیاری از ماست که با عدمقطعیت در زندگی بیگانهایم و توجهی به پیامدهای نادیدهگرفتن تغییر و تحولات زندگی نداریم؛ و بر همین اساس ابزارها و امکاناتی را هم که برای زندگی درنظر میگیریم، ناکارآمد و نامتناسب با واقعیت زندگیاند.
بازی تنیس روی بال هواپیما به چیزی از جنس تجربه نیاز دارد. برای آنکه بتوانیم در هر مختصاتی به بازی ادامه دهیم، نیاز داریم دایره تجربههایمان را وسیعتر کنیم و “امکان”های بیشتری را برای خودمان فراهم آوریم. جنس این تجربهاندوزی هم الزاماً محدود به تجربههای حرفهای و کاری نیست. ما به تجربههایی در مقیاس “زندگی” نیاز داریم و جنبه حرفهای تنها بخشی از این مقیاسِ کلان است. مشاهده من از زندگی به سبک ایرانی این نکته را برجسته میکند که ما در زندگیمان بهندرت تجربهاندوزی را تجربه میکنیم! و فرقی هم ندارد که در کلانشهرها ساکنیم یا روستاهای دورافتاده، فارس هستیم یا ترک، و جوان هستیم یا پیر. چارچوبهای پیشساخته و صُلب سبک زندگی ایرانی را احاطه کردهاند و هرکدام از جنبههای عرف، کلیشهها، و روتینهای تحمیلشده و تثبیتشده به موانعی بر سر راه تجربهاندوزی در زندگی ایرانی مبدل شدهاند.
به همین علت دایره تجربههای ما بسیار محدود و تنگ است و به ندرت میتوان با این رویه، به خروجی متفاوتی از حسِ باختنِ زندگی دست یافت (البته که این حکم قطعی نیست، و ضمناً پارامترهایی مانند دسترسی به ثروت نسل پیشین و شبکههای ارتباطاتی را دربرنمیگیرد). تنها زمانی میتوان عمق و غنای لازم در تجربهاندوزی را بهدست آورد که از قالبهای متعارف و متداول خارج شد و دست به ساختارشکنی (ولو در ابعاد کوچک) زد.
کار در قالب هشت ساعت در روز و پنج روز در هفته؛ اخذ وام و خریدن خانه و سپس خریدن ملک دوم و سوم؛ دویدن در سیکل معیوب نو کردن لوازم زندگی و اتوموبیل؛ همه و همه از جنس همین عرف، کلیشه و روتینهایی هستند که سبک زندگی ایرانی را با فقدان عمق مواجه ساختهاند. نتیجه؟ ما در تمام زندگیمان در حال تلاش برای به دست آوردن چیزهای بیشتری هستیم تا “داشتن” را عمق ببخشیم؛ و در همین مسیر از “هستن” غفلت میکنیم و نمیتوانیم معنایی برای خودمان پیدا کنیم، و اینهم در بلندمدت کم و بیش همان حسِ باختنِ زندگی را با درصدی از نوسان به همراه میآورد. تجربهاندوزی به معنای اصیل آن و در مقیاس واقعی آن، با الصاق معنا به ابعاد مختلف وجودیمان، امکان بازی تنیس روی بال هواپیما را به ما میدهد. (که بهویژه برای زیست در داخل ایران هم شدیداً به آن احتیاج داریم!)
و البته این را هم بگویم که واقعیتِ شماره سه این است: اگر به بازی تنیس روی بال هواپیما خو کنیم، دیگر به دنبال زمینهای سفت و ثابت نمیگردیم!