شکی نیست که هدف از پیادهسازی فرایندها و رویههایی که با عنوان «برنامهریزی استراتژیک» به اجرا درمیآیند، دستیابی به گزارهایست که با لفظ «استراتژی» شناخته و از خروجی دیگر گونههای تصمیمگیری در سازمان متمایز میگردد. اما نگاه دوبارهای به این موضوع داشته باشیم: در تصمیم گیری استراتژیک برای سازمان، مسیر مهمتر است یا مقصد؟ بهعبارت دیگر، الگو و روال پیشبرد فرایند تصمیمگیری استراتژیک از اولویت برخوردار است؛ یا باید توان سازمان را بر کیفیت و بهینگی خروجیِ قابل اکتساب متمرکز کنیم؟ این یک پرسش استراتژیک است؛ بهویژه اگر قصد توسعه سازمان از حیث قابلیتهای استراتژیک را داشته باشیم: مسیر یا مقصد؟
تمرکز بر مسیر. مسیر دستیابی به «استراتژی» چیزی از جنس مدل ذهنی و فرهنگ است. بهطور کلی سازمانها این مسیر را به دو شیوه پشت سر میگذارند: (۱) پیشرفت تدریجی، گام به گام، فرایندی و بهدقت طرحریزی شده، که بیش از هر چیز متکی بر بهکارگیری مجموعهای از ابزارها و تحلیل یک بسته از دادهها است (این بسته اغلب در همان الگوی قالبی و متداول تحلیل محیط خارجی، محیط رقابتی، محیط داخلی، و ذینفعان مورد اشاره قرار میگیرد). اما در نقطه مقابل رویکرد دیگری وجود دارد که: (۲) پیشبرد ناگهانی (در مقابل تدریجی)، رفت و برگشتی (در مقابل گام به گام)، نظاممند (به موازات فرایندی) و بیقاعده (در مقابل طرحریزی شده) را شامل میشود و ترکیبی از تحلیلهای مبتنی بر دادههای کیفی، تحلیلهای مبتنی بر دادههای واقعی، شهود مدیریتی و نوآوریهای مدیریتی (که با مفهوم نوآوری در محصول و خدمت متفاوت است؛ در صورت تمایل به مطالعه بیشتر در این باره به کتاب Future of Management گری همل مراجعه کنید) در آن تاثیرگذارند. با این توصیف به نظر میرسد که مسیر دوم بهینهتر، واقعگرایانهتر و مطلوبتر است؛ اما همیشه هم اینطور نیست؛ به ویژه اینکه هر کدام از این دو مسیر به شیوههای مختلفی قابل پیمایش هستند؛ درست همانطور که شما میتوانید جاده را با اتوموبیل خودتان طی کنید، یا با اتوبوس و حتی ممکن است ترکیبی از وسایل نقلیه را برای مسیرتان مورد استفاده قرار دهید.
تمرکز بر مقصد. دستیابی به یک خروجی بهینه از دل فرایندهایی که با نام «برنامهریزی استراتژیک» مشهورند، اما در عمل (برای آنکه به نتایج واقعی، و نه شعاری ختم شوند) چیزی از جنس «تصمیمگیری استراتژیک» هستند؛ نیازمند طی مسیر به شیوهای سنجیده و اصولی است. بهعبارت دیگر، انتخاب نادرست مسیر منجر به توقف ما در نقطهای به غیر از مقصد مورد انتظارمان میشود؛ اما دقیقاً بههمین اندازه هم میشود استدلال کرد که انتخاب مسیر صحیح یا پیمودن مسیر با حداکثر کارایی، ضمانتی برای رسیدن به مقصد مطلوب نیست. شاید حتی لازم باشد پا را از این هم فراتر بگذاریم؛ گاهی ممکن است سر از مقصد درآوریم، آنهم درحالیکه اتفاقی در مسیر قدم گذاشتهایم. در نتیجه تمرکز بر مقصد اساساً میتواند مفهومی مستقل از تمرکز بر مسیر باشد و مولفههایی مانند شناخت عمیق، تسلط تجربی، شهود دقیق، ذهن استراتژیک و جسارتِ انتخاب در آن موثرند. البته یک نکته را از یاد نبریم: بخشی از آنچه در سازمانها برچسب «استراتژی» میخورد، چیزی به جز گزارههای بیسر و ته نیست. مفهوم استراتژی راهگشاست: علم و هنر تصمیمگیری و تخصیص منابع برای دستیابی به یک افق مطلوب. در نتیجه اگر گزارهای داریم که واجد سه شرط: (۱) تصمیم و انتخاب، (۲) تخصیص منابع، و (۳) افق مطلوب نیست، اساساً چیزی بهنام استراتژی یا همان مقصدی که دربارهاش نوشتم، نداریم.
توازن مسیر و مقصد. به پرسش اولیه برگردیم: مسیر مهمتر است یا مقصد؟ پاسخ در نوعی «توازنِ داینامیک» است. بسیاری از سازمانها به اصلاح مدل ذهنیشان در تصمیم گیری استراتژیک نیازمندند، اما تمرکز افراطی بر مسیر هم نوعی از بیماریهای سازمانی ذیل پارانویا و اختلال وسواس است! تمرکز بیش از اندازه بر مقصد و اصرار به تولید خروجیهایی با عنوان «استراتژی» هم منجر به شکلگیری اسکیزوفرنیِ سازمانی میشود. توازن داینامیک هم مسیر و مدل ذهنی را زیر بال و پر خودش میگیرد و هم کیفیت استراتژیهای سازمانی را حفظ میکند؛ یک فرایند چابک که بهجای لفظ برنامهریزی استراتژیک، بهشکلی شایسته عنوان «تصمیم گیری استراتژیک» را یدک میکشد.